خاطرات خوندنی

این فصل را با من بخوان باقی فسانه است این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است

خاطرات خوندنی

این فصل را با من بخوان باقی فسانه است این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است

ماجرای دختر بازی آقا رضا

 عکس واقعی نیست  ( مونالیزا )

 

ماجرای دختر بازی آقا رضا 

         قبلنا توی یه شرکتی کار میکردم و آقا رضا یکی از همکارای خوب من بود . مردی از دیار اردبیل که فارسی رو  با لهجه ای شیرین ، بین ترکی و فارسی صحبت میکرد . حدود پنجاه سال سن ،  دلنازک ، شرین سخن و دوست داشتنی و بسیار ساده و بی شیله پیله . خانواده آقا  توی شهرستان زندگی میکردن و این بنده خدا  هم برای دیدن  اونها هر از گاهی میرفت اردبیل .  این بنده خدا  یه اتاق نزدیک محل کار اجاره کرده بود و با یه دو  چرخه قراضه این مسیر رو رفت و آمد میکرد   .

 یه همکار دیگه ای داشتیم به نام آقا ناصر . اهل بابلسر بود . شیطون ، شلوغ  ، خوش مشرب و حدود سی و هفت – هشت سال سنش بود . از اون آدما که حرف تو دهنش نمی موند.  این آقا ناصر ما  توی تقلید صدای خانمها  استاد بود و  ...

( امیدوارم هر جا که هستند سالم و سلامت باشند )

یه روز از روزهای خوب خدا  این آقا ناصر شیطونه قصه ما  اومد توی اطاق من و گفت که میخواد یه کمی سر به سر آقا رضا بذاره . اون وقتا یه تلفن برای کارکنان غیر اداری در قسمت نگهبانی تعبیه شده بود و اگر کسی رو تلفن کار داشت ، از توی نگهبانی با بلند گو صداش میکردن .

ناصر از توی اتاق و با یه خط دیگه زنگ زد به نگهبانی و با صدای زنونه آقا رضا رو خواست و بعد از اون هم تلفن رو گذاشت روی آیفون تا صداش رو بشنویم  . و چند لحظه بعد بلندگو  آقا رضا رو صدا کرد .

ناصر با صدای زنونه :

 -         سلام آقا رضا ! من شما رو چند بار دیدم و از شما خیلی خوشم اومده . انقدر اینور اونور  زدم تا تونستم شماره تو  پیدا کنم  . من عاشقت شدم  خیلی دوستت دارم و ...

 آقا رضا حرف طرف رو قطع  کرد و  گفت  :

 -         شوما منی از کوجا میشوناسی ؟

-         توی خیابون دیدمت که با دوچرخه میرفتی . از متانت و وقارت خیلی خوشم اومد .

-         شوما الان کوجا هستین ؟

-         خیابون ...ایستگاه ... اگه میخوای منو ببینی همین الان بیا .

-         من شمانی از کوجا بشوناسم ؟

-         چادر سرم هست و قد بلندی هم دارم  ...

-         وایسا ، الان میام ...

 

ناصر خیلی سریع رفت و آقا رضا  اومد :

 -         آقای نظری من یه ساعت مورخصی  میخوام .

-         نمیشه آقا رضا . امروز خیلی سرمون شلوغه . جائی نرو .

 ولی آقا رضا ولکن نبود . بزور جلوی خنده مو گرفته بودم و از طرفی هم میخواستم منصرفش کنم . اما این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود . برگه مرخصی شو امضا کردم و رفت . فاصله آدرسی که داده شده بود با دوچرخه کمتر از ده دقیقه راه بود   . حدود یک ساعت بعد آقا رضا از راه رسید و تو همین فاصله ناصر هم اومد تو اتاق .  تمام عضلات صورت آقا رضا از عصبانیت متورم شده بود . و جای انگشتانی نا آشنا روی سمت چپ صورتش خود نمائی میکرد .

 پرسیدم :

 -         چی شده ؟

-         منی میزنی ؟!  پدرشی در میارم . فه میکونی کی هستی ؟!                      هنوز منی نشوناختی .

-         چی شده آقا رضا ‌، جریان چیه  ؟

-         آقای نظری ! شوما امین من هستین . از شوما خواهش میکونم  به کسی چیزی نگین . میدونم کی آقا ناصیر هم  به کسی چیزی نمی گی .

-         خیالت راحت باشه .

-         یه خانوم زنج زد و با منی قرار گذاشت . اون عاشیق من شده بود . از شوما واسه اون مورخصی گیریفتم  .

-         خوب ؟!

-         رفتیم اونجا سر ایستیگاه دیدیم هچ کی نیست . یه کمی ده  وایسادیم  دیدیم یه خانوم اومد چادور  سرش و یه عیناک بزورگ چشمش زده بود . رفتیم جلو یاواشاکی دره گوشوش گفتیم : خانوم شوما با من عاشیق شدین ؟ ... آقای نظری  چشمتون روز بد نبینه  ، یه دنه سیلی موحکم زد گوشیم . هله ده جاش دردی میکونه ... آخه لامصب  شما خودت عاشیق من شدی . من که عاشیق شما نشدم  ،  پس هله چرا سیلی میزنی  ؟!

     بخاطر سیلی که خورده بود  وجدان درد گرفته بودم  و هر چی تو دلم فحش و ناسزا بلد بودم نثار ناصر کردم و سعی کردم زیر چشمی با اشاره کار بد ناصر رو بهش گوشزد کنم . اما خودم هم بی تقصیر نبودم .  و از طرفی هم دیگه داشتم از خنده منفجر میشدم  . ناصر که نتونست جلوی خنده شو بگیره از اتاق زد بیرون  . بزور خودمو کنترل کردم و کمی دلداریش دادم و یه چائی هم براش آوردم  .

هنوز لحظاتی از رفتن آقا رضا نگذشته بود که صدای قهقه ناصر از توی اتاقش بلند شد . و ماجرای  آقا رضا در کمتر از چند دقیقه  مثل توپ توی شرکت پیچید ...  

نتونستم طاقت بیارم ، رفتم پیش آقا رضا و ازش خواستم چند روز بره مرخصی و کنار زن و بچه ش باشه . با تعجب نگاهم کرد و گفت :

-         چی شودی آقای نظری ؟!  شوما که یه ساعات هم منی مرخصی نمیدادین حله میخوای من چن روز بریم مورخصی ؟!

 خلاصه چه درد سرتون بدم ، با هر زبونی بود آقا رضا رو فرستادم مرخصی . اما پس از سالها هنوز هم وقتی دوستان قدیمی به هم میرسیم یادی از آقا رضا میکنیم . امیدوارم هر جا که هست شاداب و سلامت و سرحال باشه .

 

 

خاطره تلخ و شیرین ( واقعی )

 

 سلام دوستان  

 

اگر دوستانی هستن که قبلا این خاطره رو خوندن . یادآور میشم که این خاطره مربوط به خود منه که قبلا در بلاگفا نوشته بودم . 

 

       حدود ۱۰ سالم بود و یکی از پر شر و شور ترین بچه های کوی و برزنمون بودم . البته این چیزیه که دیگران میگن ! ولی من که خودم فکر میکنم بچه بسیار مظلوم و سر بزیری بودم و هنوزم هستم . اصلا به من چه که گنجیشکه میرفت می نشست روی دیوار خونه روبروئی و سنگی  که از دستم در میرفت میخورد به شیشه پنجرشون ؟!  به من چه که موقع بازی با همکلاسیم  چوبی رو که از زمین ورداشته بودم میخورد به پیشونیش و خون فواره میزد و مادر گرامی هم حسابی از خجالتم در میومد ؟!  ،  به من چه که پسر بی ادب همسایه ،  همه بچه های محل رو عاصی میکرد  و  دست من بیچاره یدفعه هلش میداد  توی چاهی که آب نداشت  و خانواده ش یک شبانه روز دنبالش میگشتن ؟!  اصلا به من چه که توی محل هر اتفاقی میفتاد  ، اول میومدن در خونه ما . آخه یه بچه ۱۰ ساله که نمیتونه انقدر شر باشه !!!    خودم فکر میکنم توی کم حرفی و بی زبونی و دست و پا چلفتی کسی به گرد من هم نمیرسه !!!!  میگید نه  خودتون بخونید  :

کلاس دوم دبستان بودم ولی نقاشیم ، هی بدک نبود یعنی اگه مثلا یه حیوونی رو نقاشی میکردم ، تقریبا میشد فهمید که چه حیوونیه .

          آقای نجفی مثل همیشه با بد اخلاقی تمام داشت درس میداد . بنده خدا انقدر بد اخلاق بود که از ترسش صدا از کسی در نمی اومد .  ولی منه مظلوم داشتم یواشکی ( البته ببخشید ، روم به دیفار ) داشتم یه الاغ خوشگل نقاشی میکردم . آقای نجفی همچنان توضویح میداد و گاهی هم برمیگشت به طرف تخته سیاه و موضوعات درس رو پای تخته مینوشت . اونوقتا اکثر دانش آموزا یکی دو تا سوزن ته گرد روی یقه لباسشون میذاشتن . البته الان چراش یادم نمیاد . نقاشیم تموم شد و وقتی آقای نجفی روشو برای نوشتن به سمت تخته سیاه کرد ، خیلی سریع ولی بی صدا  با یه سوزن ته گرد نقاشی الاغ رو به پشت کتش  سنجاق کردم . و مثل فشفشه برگشتم سر جام . کلاسی که سکوت همه وجودش رو پر کرده بود ، یکدفعه با شلیک خنده بچه ها شیشه بلورین سکوتش  شکست و  فرو ریخت .

آقای نجفی که نمیدونست چه اتفاق افتاده یه داد محکم سر بچه ها کشید اما نتونست نظم کلاس رو  دوباره برگردونه و ناگهان متوجه ماجرا شد  و نقاشی رو از پشت کتش کند و اولین کسی  که در مقابل تیر ترکش خشونت آقای نجفی قرار گرفت من بودم . چون هم بخاطر خوبی نقاشی توی کلاس معروف بودم و هم شیطنتی که دیگران ازش حرف میزدن،  چشمها رو متوجه من میکرد . از طرفی هم چون خیلی ریزه میزه بودم نمیکت اول جای من بود و باعث میشد که در دسترسش باشم .

داد زد : مبصر کلاس بره از دفتر یه چوب بیاره !!

رنگ و روم  رو  باختم و خودمو آماده کردم تا یه کتک مفصلی نوش جان کنم . این مبصر نامرد هم سه سوته چوب مخصوص رو آورد . چهار پنج تای اول خیلی درد داشت ولی بقیه ش رو دیگه خیلی نفهمیدم چون دستام  بیحس شده بود و کف دستام ذوق ذوق میکرد  . اما انگار با این زدنها دلش خنک نشد . کمربند دو تا از بچه هار و گرفت و منو روی زمین خوابوند . کمربندها رو توی هم گره زد و طوری اونها رو به پای من بست که دو سر کمر بند آزاد بود . دو نفر از بچه ها رو صدا کرد و سر کمربند ها رو به دست اونا داد تا پاهای من و بالا نگه دارن . و اینجا بود که معنی فلک کردن رو فهمیدم . با تمام غیضش چوب رو به کف پاهام میزد  و با هر ضربه ش تمام وجودم بهم میریخت . اولش غرور اجازه نمیداد که صدام در بیاد . اما این تو بمیری از اون تو بمیری ها نبود . کم کم سکوتم  تبدیل به ناله شد و بعد التماس :

آقا غلط کردیم !! آقا ببخشید !! دیگه از این کارا نمیکنیم !!  و اشک به پهنای صورتم میریخت و شمع روشن شیطنتهای نو جوانیم  رو به خاموشی میرفت ... آقا تو رو خدا !! آقا دیگه نزنید  !!    اما آقای نجفی ولکن نبود .  هر ضربه ای که میزد ، صداش توی مغزم می پیچید . هنوز هم بعد از اینهمه سال گاهی توی کف پاهام احساس سوزش میکنم  و ذوق ذوق کف دستام آزارم میده .

 انگار   ناله های من توی دل سنگش اثر کرد کمر بندها رو از پاهام باز کرد و منو از جام بلند کرد . با خودم گفتم : آخیش !! تموم شد !! اما نه ... تازه اول ماجرا بود : منو به سمت بچه ها و پشت به تخته سیاه نگه داشت و دستور داد که دوتا دست و یک پام رو بلند کنم . نمیتونستم وایسم . درد شدیدی زیر پاهام احساس میکردم و دستام هم از چوبهائی که خورده بود داشت ذوق ذوق میکرد . دوتا  کیف از بچه ها گرفت و روی دستهام گذاشت  . توان ایستادن نداشتم ، اما چاره ای نبود . دستام داشت از بیخ کنده میشد و پاهام هم در اختیار خودم نبود . هی این پا و اون پا می کردم . اما نه ذوق ذوق کف دستام  کم میشد و نه  درد پاهام  تمومی داشت . خدا خدا میکردم زنگ بخوره و از این مخمصه خلاص شم . اما زنگ هم بیصدا شده بود و انگار با سکوتش به عالم و آدم دهن کجی میکرد .

آقای نجفی دستور جدیدی صادر کرد : و باید بدون کفش و جوراب و با پاهای تاول زده دور حیاد مدرسه میدویدم . اونم نه یک بار و دو بار ، بلکه ده بار . اونسال برف شدیدی باریده بود و حیاط مدرسه هم برفی بود و یخزده . هرچند که آقای صالحی ( بابای مدرسه ) سعی کرده بود حیاط رو تمیز کنه ...

لنگان لنگان تا حیاط رفتم ، کفش و جورابم رو درآوردم . درد امانم رو بریده بود . کف پاهام تاول زده بود و رد سرخ چوبها بصورت مورب روی پاهام نشسته بود و آماسهائی که زیر اونها آب جمع شده بود . داشتم دست دست میکردم تا زنگ بخوره . اما انگار امروز کسی تصمیم نداشت که صدای این زنگ لعنتی رو بصدا در بیاره  . آقای نجفی از پنجره کلاس داد زد :  از کنار سکو شروع کن .

یک ...........   دو .............. سه ........... !!  صدای بچه ها رو میشنیدم که دور زدن هام رو  می شمردن  .   دیگه طاقت نیاوردم و  افتادم زمین و چیزی نفهمیدم .

دو هفته مدرسه نرفتم . اما نه کسی سراغم اومد و نه پدر مادرم چیزی گفتن ، حتی یه سر مدرسه هم نیومدن ببینن چی به سرم اومده . بعد از دو هفته یکی از هم کلاسیهام که اسمش یادم نیست اومد درخونه و گفت  :  آقا  گفت اگه از فردا نرم مدرسه  پرونده م رو میده زیر بغلم . و باز روزهای عذاب آور تحمل آقای نجفی شروع شد . اون سال به هر زحمتی بود قبول شدم و سالهای بعدش هم همینطور دبیرستان و دانشگاه و .....

همین چند سال پیش بود برای کاری رفته بودم آموزش و پرورش منطقه محله قدیمی . 

-  ببخشید " اتاق آقای جلالی کدومه

-  طبقه دوم ،  آخر راهرو  ،  اتاق سمت چپ

وقتی وارد شدم دو نفر  وایساده بودن . من هم وایسادم تا نوبتم بشه . آقای جلالی رو از خیلی وقت پیش میشناختم ولی نمیدونستم که توی آموزش و پرورش منطقه خدمت میکنه . یه پیر مرد خوش سیمائی کنارش روی صندلی نشسته بود و آقای جلالی در حالی که داشت با ایشون صحبت میکرد ، کار ارباب رجوع رو هم راه مینداخت . پیر مرد خیلی برام آشنا بود . یه جورائی چهرش ذهنم رو غلغلک میداد تا برگردم به گذشته و ... احساس کردم کف پاهام تیر میکشه و دستام ذوق ذوق  میکنه ، و در یک آن سرما در تمام وجودم رخنه کرد . دو میخ نگاهم خیره مو ند در چهره شکسته و چروکیده ش و لرزشی خفیف وجودم رو احاطه کرد . هنوز شک داشتم ولی دلم گواهی میداد که خودشه . با صدای آقای جلالی به خودم اومدم  .

-  خوب آقای نظری عزیز ! چه خدمتی میتونم براتون انجام بدم .

تردید داشتم که سوال کنم یا نه . ولی ... سرم رو بردم نزدیک گوش آقای جلالی ؛

- ببخشید آقای جلالی ! این آقائی که کنار شما نشسته خیلی برام آشناس !!

آقای جلالی دستشو گذاشت روی دست پیر مرد و گفت :

- ایشون آقای نجفی ، یکی از معلمین با سابقه منطقه ماست که خیلی ساله باز نشست شده ولی هر از گاهی سری به اینجا میزنه و ما رو خوشحال میکنه و ...

حدسم درست بود . انگار ناقوس وحشتی گنگ درونم را به تشویش مینداخت و هراسی نا باور در بند بند تنم ریشه میکرد .

آقای جلالی تعارف کرد که بشینم و  رو به پیر مرد کرد و گفت :

جناب نجفی ! ایشون یکی از دوستان خوب بنده هستن و برادرشون هم مدتی شاگرد من بود و .....

  به رسم ادب سلامی و احوالپرسی با پیر مرد کردم و  آروم روی صندلی روبروئی آقای جلالی نشستم  . پیر مرد هم از زیر عینک کائو چوئیش بهم خیره شد و در جواب تعارفات ، چیزهائی گفت ... و من همچنان در خاطرات خودم غرق بودم . 

رو به آقای جلالی گفتم :

-  ایشون رو خوب به خاطر میارم  و مطمئنم که ایشون هم بنده رو هیچوقت فراموش نخواهند کرد .

پیر مرد روی صندلیش کمی جا بجا شد و چشمهاشو از پشت عینکش سروند سمت من و پس از کمی مکث گفت :

-  متاسفانه بجا نیاوردم ، پیریه و هزار درد ، ذهنم یاری نمیکنه ...

زمان مناسب بود که عقده های مهار شده درونم رو بیرون بریزم و یقه ش رو بگیرم و بچسبونمش به دیوار و اونقدر بزنمش تا سبک بشم . و  در ذهن خودم  بارها زدمش ، فحشش دادم ، چند تا دوندون باقی مونده ش رو هم شکستم . ولی دردی از من دوا نشد و حرصی که هنوز مثل خوره وجودم رو میخورد به آرامش نرسید ...

- میفرمودید ! بنده رو از کجا میشناسید ؟!

بغضم رو فرو دادم و سرم رو پائین انداختم و خیره شدم به پایه صندلی ایشون و پرسیدم :

- کلمه نظری چیزی رو به یادتون نمیاره ؟  

- نه متاسفانه  ...شاید از شاگردام بودید ؟!

- مدرسهء ......... یادتون هست ؟

- بله . مدتی اونجا درس میدادم .

- اون وقتا کسی رو هم فلک کردید ؟

نگاه عمیقی به صورتم انداخت و به آرومی از جاش بلند شد و بطرفم اومد . دوباره ترسی مبهم به درونم چنگ انداخت . و باز هم  ذوق ذوق کف دستام و جز جز  پاهام شروع شد . از جام بلند شدم . و روبروش وایسادم . نمیدونستم میخواد چیکار کنه . با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود ولی هنوز هم میشد ازش ترسید . آماده شدم که اگر کاری کرد ، عکس العمل نشون بدم . اما چه عکس العملی !! نمیدونستم .

    وقتی نزدیکتر اومد ،  قطره اشکی  از گوشه چشمش روی گونش غلطید  و   در یک لحظه هراس حضورش به احساسی نا مفهوم تبدیل شد و خودم رو در آغوش پیر مرد دیدم . و اشکهائی که دل کینه آلودم رو می شست و  نفرت ناباورم رو به احترامی آمیخته با محبت بدل میکرد و زخمهای کهنه م  رو التیام می بخشید و دوباره زلال کودکی هام به سراغم میومد .

                                           بخشیدمش ....

                                                            بخشیدمش .....

 

ادامه مطلب ...